سوراخ موش

خشايار مرتضوي
khashi7@yahoo.com

سوراخ موش
يك :
شمعِِِِِِ روي ميز، احاطه شده ميان ديوار استوانه اي از پارافين قرمز تيره، نارنجي مي سوزد. بالاي ميز تخته اي به ديوار پيچ شده است، روي تخته در انتهاي تاريك آن، ماهي برسطح آب و هوا لب مي زند. بايد ماهي بزرگي باشد كه اكسيژن ظرف بلوري كفافش را نمي دهد . زير تخته، بالاي شمع لكه سياه گردي است. سرم را كه بلند مي كنم لكه به زحمت ديده مي شود. ميان لباس ها زيرپوشم را پيدا مي كنم، دقت مي كنم كه برعكس نپوشم. تخت و ملافه هايي كه گل هاي آفتاب گردان بزرگ دارد؛ پيچيده در گل ها ، نگاهم نمي كند. در را مي بندم. راهرو پراز بوهاي غريبه و كفش هاي رها شده پشت درِ اتاق هاست. آسانسورِكند، درهاي چوبي، پله هاي سيماني، خيابان كه مه زده است. پنج چراغ شناور در مه را مي شمارم. از بغل گداي ديوانه اي رد مي شوم. دستم روي نرده هاي نمناك كنار پله ها سر مي خورد. رديف پله هاي كوچك و بي شمار من را درست كنار سوراخ ، در امتداد ديوارهاي روشن از نورهاي آبي پياده مي كنند. حضورسوراخ در سايه ي زباله دانِ بزرگي، محل تلاقي ديوار و پله ، قطعي است.
دو:
تالا متولدِ سرزمين سردِ دوردستي است. اين جا هم زمستان ها حسابي يخ بندان مي شود. لكه سياه كوچك بود كه بي مقدمه شبي در گوشم گفت شش روشِ اثبات شده براي خودكشي بي درد ابداع كرده است. از داروها و سم ها سررشته دارد. مي تواند موش سفيد زرنگي را چند دقيقه اي ناكار كند. موش راحت مي ميرد، دست كم از نظر تالا.
وقتي قطار به سرعت از تونلي به روشنايي ايست گاه وارد مي شود، وسوسه ي عبور از خط زرد درست قبل از رسيدن قطار آزارش مي دهد. دستش را مي گيرم. تكيه كرده آرام نجوا مي كند ، مردنِ شلوغي مي شود. تالا شلوغي و سرما را دوست ندارد .غير از اين دوست ندارد تالا صدايش كنم . اسم كاملش ناتاليا ست.
سه:
چهار انگشت ِ آخر من با هم از ورودي تيره اش رد نمي شود. ردِ خشكيده اي، مخلوط گيريس و لجن از زير سوراخ شروع مي شود. روي كاشي هاي ديوار و كف موزاييكي تا خط زرد پلاستيكي ي احتياط پيچ مي خورد؛ انتهاي آن جايي ميان فلز ريل ها، كاغذ پاره هاي رنگارنگ، روزنامه هاي سرگردان و آدامس سفيد جويده اي گم مي شود.
بايد شب از نيمه گذشته باشد، من تنها از پله ها پايين بيايم. ساكت چند قدم دورتر بايستم. به سوراخ خيره شوم تا سر كوچك سياهش از ميان تاريكي پيدا شود. با چشم هاي سياهِ براقش نگاهم كند. دست هاي سياهش را به هم بمالد. دم باريك و سياهش را بجنباند؛ رد سياه را تا روي ريل ها بگيرد؛ لرزشِ دوردستِ قطار را حس كند و دوان دوان به سوراخش برگردد. چند دقيقه بعد آخرين قطار شب، مسافرخواب زده اش را سوار مي كند.
آخر:
رقصيديم. نيمه مست از پله هاي سيماني بالا رفتيم. درهاي چوبي را براي هم باز كرديم. كلمات ناتمام كنده شده روي ديوار آسانسور را خوانديم. عكس هاي يك آلبوم قديمي را تماشا كرديم. آفتاب گردان ها را مچاله كرديم. به صداي لب زدن ماهي گوش داديم. از شمع و لكه ي دودزده اش خنده ي مان گرفت.لمس كرديم. بو كشيديم و گذاشتيم تا ماهي با ساعت اتاق بازي كند. موقع رفتن نگاهم كرد كه يعني نروم. بلند شد، شمع را خاموش كرد.
من دوباره در راهروي غريبه و خيابان مه آلود بودم.
موش آمد از خط زرد گذشت. ميان ريل ها دويد. روي ريل ماند تا من كند شدن تدريجي مسافران و شتاب فزاينده شان را تماشا كنم. عبورآخرين قطار. روي ريل هاي خالي اثري از موش نبود. به نظرم جيرجير گنگي از ظلمات سوراخ شنيده مي شد. پله ها را دو تا يكي كردم . خيابان مه زده، چراغ هاي شناور.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32013< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي